باز هم ....

بازهم یک شب مهتابی ، اما نه یک شب رویایی

 باز هم آسمان بارانی ، اما باران دلتنگی نه عاشقی

 باز هم امروز باز هم فردا ، اما اینبار بی هدف تر از گذشته...

 انتظار تنها ذکر دقایق بی تو ...

 و حالا آرزو ذکر دائمی قلب من

 التماس ذکر مقدس چشمانم  و چشمانم که از خیسی به

 رودخانه می مانند...

 و تنها حسرتی مانده از دقایق ، ثانیه ها و ساعت های با تو

  بودن ...

 دوری را دیده بودم اما فاصله را حس نکرده بودم ..

 فریاد را شنیده بودم اما غم را ندیده بودم ...

چقدربزرگ شده است




پسرک گرسنه اش است، به طرف یخچال می رود،

در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند،
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد...

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه ام بودم "





فاصله

در سرزمینی زندگی می کنم
که مردمانش همه، شکایت دارند از تنهایی
ولی نمی دانم!
پس;
دلیل این فاصله ها درچیست؟!