تو آمدی ...
به نام عشق
یکی نبود ِ قصّه ام شدی
و بعد از آن
کلاغ آرزوی من
در هیچ قصّه ای
به خانه اش نمی رسد ..
تا امروز از تو نوشتم
امشب از عشقت انصراف میدهم !
سخت است دوست داشتن تو
خسته ام !!!
می خواهم کمی استراحت کنم
شاید فردا دوباره عاشقت شدم
گفت جانم
جانم که گفت
عین تو شد ..
موهای موج دار
روسری آبی
خنده های سرخ
حرفم یادم رفت
فقط نگاهش کردم ...!!
هر صبح
با طلوع آفتاب
آمدنت را
به آینه ها وعده می دهم
ساعت ها را عقب می کشم
پرده ها را کنار می زنم
و دوباره نقش دیده بانی را بازی می کنم
که پایان جنگ را خوب میداند و
باز هم کشیک می دهد !
عشق
از تمان بزدلان جهان
دلیرانی بی چون و چرا ساخته
که پایان تلخ هر آغاز را هم بدانند
تنها به شیرینی اش فکر میکنند...!
{ سمیه آزادل }
شبیه لرزیدن پوست یک مادیان
وقتی گنجشکی بر گرده اش می نشیند
یا لرزیدن دست های مادربزرگ
وقتی چای را
از استکان به نعلبکی می ریخت
برای سرد شدن
مثل لرزیدن آرام یک مزرعه ی چای
در نم نم باران
یا لرزیدن گوشی موبایل
بر میز شیشه ای
می لرزد دل من
... وقتی
نام تو را می شنوم ...
فقط نمیدانم سرم کجا بود !
سرِ او برای هردوتایمان کافی بود ،
به خصوص وقتی گیسوانش را روی گردنم میانداخت ..
دوسـت دارم یـڪ شبــﮧ، هفتــاد سـال پیـــر شـوم
در ڪنــار خیـابــانی بـایستـــم . . .
تـــو مـرا بـی آنڪــﮧ بـشنــاسی ، از ازدحـام تــلخ خـیـــابـان عبــور دهــے . . .
هفتـــاد ســال پیـــر شـدن یــک شبـــﮧ
بـه حـس گـــــرمــی دسـتـ های تـــو
هنــگامـی کـه مرا عبــور میـدهـی بــی آنـڪـﮧ بـشنــاســی،
مــے ارزد . . .!
نـــزدیک اذان اســـت
صـــدای ربنـــا بلنــــد...
مـــادری را کنــــار سفـــره ای می بیــــنم
دســـتان مـــادر می لـــرزد...
بمیــــرم ! مـــادر پر ا ز" بــــغض ســت"
"بغــــضی "بــرای نبـــودن فرزنــــدانـــش...
خــــاطره ای در خاطـــرش چـ"ــوبش مــیزند انگـــــار
مـــادر فراموشی دارد...
می پــــرسد :
اینجـــــا کجاست؟
جــــواب میشنــــود:
"خانــــــه سالمنــدان "