هر صبح
با طلوع آفتاب
آمدنت را
به آینه ها وعده می دهم
ساعت ها را عقب می کشم
پرده ها را کنار می زنم
و دوباره نقش دیده بانی را بازی می کنم
که پایان جنگ را خوب میداند و
باز هم کشیک می دهد !
عشق
از تمان بزدلان جهان
دلیرانی بی چون و چرا ساخته
که پایان تلخ هر آغاز را هم بدانند
تنها به شیرینی اش فکر میکنند...!
{ سمیه آزادل }