نفــس عمیقــی میکشــی
تــا سنــکــپ نکـنـیـ
همیشه اتفاقی در حال رخ دادن است ...
"چمدان هایی گشوده" و "چمدان هایی بسته" می شوند ...
"من" !
نه هرگز آماده "رفتن" و نه مهیای "آمدن" بودم ...
"سکوت" می کنم
و
فقط
به نظاره می نشینم ...
"حروف" !
این "حروف خسته"
برای تصدیق "تنهایی آدمی" زاده می شوند ...
در خــود شـــکســــتم
خــــسته امـ بــــآور کـــ ن!
از این ســـوآلِ بی جــــوآب
کــه هـــر لحظه می پـــــرسمـ:
یعنــــی الـــآن کـــجآست؟
همیشه میــ گفتی :
هیــچکس بــرایــم " تــــو " نمیــ شود
نمیـــ دانم ایـــن " تــــو " کــهـ بود !!؟
مـــن کـــهـ نبودم ، بی شــک
پس ای باران ببار که درد دلم را به تو بگویم.... بگذار من نیز مانند تو و همراه با تو ببارم... ببارم تا خالی شوم ، از غصه ها از دلتنگی ها رها شوم.... اگر دستی نیست برای آنکه اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ای باران تو میتوانی با قطره هایت اشکهایی که از گونه هایم سرازیر شده است را پاک کنی...
به نسل های بعد بگویید ...
که نسل ما نه سر پیاز بود نه ته پیاز ...
نسل ما خود پیاز بود ...
که هر که ما رو دید گریه کرد
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"
حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!
حمـاقـت یـعنـﮯ مـن کـه
اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوﮮ!
خـبری از دل تنـگـﮯ ِ تـو نمـی شود!
برمیگردم چـون
دلـتنـگـت مــی شــوم!!
این روزها حالم خوب است
خوب ِ خوب !
نه نشانی از دلتنگی نه روزنی از سیاهی
و نه وسوسه ای از دل بسـتگی! ! !
نوشتنم را بهانه ای نیست
جز گفتن این که "من"
بعد از "تو"
به هیچ "او"یی
اجازه "ما"شدن نداده ام.....
دلشوره مرا نداشته باش ! اینجا هم اتاقی من حسرت توست ، رنج میخورم ، اشک مینوشم ، من خوبم ! میدانم با حسرتت چگونه تا کنم ، فقط برای من بنویس : " هنوز هم لبخند میزنی؟ "